دخترکی ست شش ساله ! وای گفتم شش ساله . " آدم بزرگ ها عاشق عدد و رقم اند . وقتی با آنها از یک دوست تازه تان حرف بزنید هیچ وقت ازتان درباره ی چیزهای اساسی سوال نمی کنند که . " باشه میگویم . دوست کوچک من عاشق بستنی ، نوشابه و گربه است . به قول خودش کانال کارتون تولزیون را دوست دارد . می خواهد مربی شنا بشود . از تاریکی هم می ترسد و ...
آن روزهای اول به اش یاد دادم که مرا با نام صدا بزند . اما او اصرار داشت که به من بگوید " خاله " و من شدم خاله چون در اخترکش این اسم برایش دوست داشتنی تر بود .
شاهزاده کوچولوی من در را می زند که : « خاله اگه حوصلتون سر رفته من بیام خونتون . اگرم نرفته و کار دارید نیام » معرفتش را در آغوش میگیرم . می نشیند و کاغذی جلوی رویش می گذارم تا برایم از سیاره اش بکشد . درون سیاره اش پر است از بچه های کوچک که در آغوش مادرند ولی عاشق پدرشان . می خواهد ماژیک هایش را بیاورد تا نقاشی هایش جان بگیرند . ماژیک ها ردیف به ردیف پخش زمین می شوند . هر بار می گوید : « خاله اینو بو کن . این بوش قشنگ تره . اون یکی بوش خوب نیست . شما هم دوست داری خاله ؟ » بعد می خواهد اگر ماژیک هایش را می خواهم داشته باشم برای خودم ! نگاهش میکنم . غرق در دنیایی هستم که درون آن غوطه ور است . دنیایی که حتی بوی خوش یک ماژیک را هم از من دریغ نمی کند . مثل بوی گلی خوشبو . و نقاشی هایی که برایم به یادگار می گذارد . می گوید : « خاله گوشتو بیار یه رااااز رو بهت بگم که به هیشکی نگفتم . » سرم را نزدیک دهانش می کنم و او آرام زیر گوشم از رازش می گوید : « من قراره وقتی بزرگ شدم یه دختر خیلی خوشگل بشم مامانم اینو بهم گفته » چشمانم را برایش گشاد می کنم . می گویم : « جیگر خاله تو الانش هم خوشگلی ولی به کسی نگیا . اینم یه رااااااازه » و او هاج و واج نگاهم می کند . حتما به این فکر میکند که آدم بزرگ ها هر لحظه رازهای گنده ای را می سازند !
مشغول ورجه ورجه با " پینکی ، کپلی و گوش گوشی " است . این اسم ها را برای عروسک هایی که از یکی از همان هم سیاره ای هایش برایش گرفته ام ؛ گذاشته است . سر و صدایی از درون اتاق می آید که نگو و نپرس . من بین کاغذ پاره ها نشسته ام و نیمچه نگاهم گره می خورد به لای در ، که یکی بالا می رود می خورد سر آن یکی و سقوط آزاد هایی که خنده ام را در می آورد . در حین زد و خوردها با آن سه موجود بی زبان دست کپلی کنده می شود . می آید که : « خاله دست این در اومد ! نمیدونم چرا ! » می گویم : « اشکال نداره میشه دوخت . » و با یک حرکت دست را فشار می دهد تا درون تن بی زبان کپلی برود . می آید که : « خاله درستش کردم . ببین دیگه اذیت نمیشه » به دنیای آدم بزرگ ها فکر می کنم که چه همه کار دنگ و فنگ و اذیت دارد . حتی درمان دستی در آمده از سر جایش و اول پول بریز به حساب بیمارستان مثلا !
در ورجه و ورجه ی دوم ، گوش ِ گوش گوشی از جایش در می آید ! با نگاه مظلومانه می آید که : « خاله نمیدونم این چرا گوشش در اومد ؟ فکر کنم بد دوختنش ! » خنده ام می گیرد ... یک خنده ی بلند ... با چشمان خواستنی اش زل میزند به رفتار من . می گویم : « خاله به قربونت بره الهی . دوزنده ش مثل تو کار بلد نبوده . خودت درستش کن » بعد با تلاش زیاد گوش را تا انتها درون بدن گوش گوشی ئه بینوا فرو میبرد . گوش های گوش گوشی تا به تا می شوند . با خنده می آید که : « خاله فکر کنم دیگه یه جوری دوختمش که اصلا نتونه در بیاد » می پرسم : « چه طوری شده ؟ حالا بهتره ؟ » پاسخ می دهد : « از این بهتر نمیشد . خاله ولی اگه بخوای میتونم نخ و سوزن بیارم با هم بدوزیم » دلم می خواهد قبول کنم . اما سیاره ای که تصور او را اینچنین شکل داده را نمی خواهم خراب کنم . می گویم : « یه چند روزی اینجوری باشه اگه خوب نشد و گوشش در اومد با هم میدوزیمش » عملیات جراحی دو مصدوم آماده می ماند برای یک روز دیگر . البته می دانید ؛ آدم بزرگ ها هم همیشه وقتشان تنگ است !
داریم با هم فیلم میبینیم . یکهو می گوید : « من یه دوستی دارم که خودخواهه » میپرسم : « خودخواه یعنی چی ؟ » می گوید : « یعنی ماژیکاشو به هیشکی نمیده . همش پز پاک کنش رو به ما میده . خب منم پاک کن دارم . ماژیک هم دارم ولی پز نمیدم به دوستامم میدم تازه » باز سوال می پرسم : « فکر میکنی کارش درسته ؟ » سرش را به علامت نفی تکان می دهد . نگاهش میکنم . بعد از سکوتی چند دقیقه ای میگوید : « نباید میگفتم که خودخواهه ؟ » میگویم : « اگه از کارش ناراحت نشده باشی ، نه نباید بگی .اگه ناراحت شدی میتونی به یکی بگی تا دیگه ناراحت نباشی ولی همیشه هم نگو . اگه از الان تمرین کنی که به همه نگی چی شده میبینی کلی راز داری » باز سکوت حکم فرما میشود که سوال بعدی را بپرسد : « یعنی دوسش داشته باشم ؟ » لبخند مرا که می بیند سرش را به علامت " باشه " تکان می دهد . به اخترکش می اندیشم که همه چیزش پیداست و رضایت هر لحظه مجال حضور می یابد ... درست برخلاف دنیای آدم بزرگ ها .