از ۱۳۸۵

دل لرزه

گاهی حتی در قشنگ ترین فضای سبزی که جلوی رویت قرار گرفته هم احساس خفگی می کنی ... این دلشوره های من تمامی ندارند ...

اینکه نمی دانم امشب که سر بر بالین می گذارم فردا صدای عزیزانم را خواهم شنید یا نه ! فردا چه کسی هست یا نیست ! زادگاه من می لرزد و دل من برای زادگاهم و برای خیلی چیزهای دیگر ... خیلی خاطره ها .

غربت باشی ... نگرانی از هر سو احاطه ات کرده باشد ... دلشوره را بجوی و دلتنگی را قورت بدهی ... نه سهراب دوست داشتنی می شود و نه حافظ .

این کابوس ها تمامی ندارند تا این دل با این لرزش هایش دل نشود ولی این جنگیدن ها برای ضربه زدن بر طبل بی خیالی ادامه دارند همچنان ...

تمام زندگی برای من شوخی ست ... جز دلتنگی ها و نگرانی ها برای بهانه هایم !


" کی آیی به برم "

 مرض علاج پذیری است که درمانش را خودم کشف کرده ام ! " آب بازی " هیچ کجا هم این کشف خود را ثبت نکرده ام ! ولی الان ثبتش میکنم تا آیندگان بدانند ! آب بازی آنقدر تسکین بخش است که آدمی را گاهی ساعت یازده شب به سمت شست و شوی بالکن سوق می دهد ! دل عزیزی بشکند ... غریبه یا دوست این درمان را تجویز میکنم برای خودم ! مثلا سطل سطل آب میبرم و بالکن میشویم و با حوله خشک میکنم ! یا مثلا سینک ظرفشویی بسابم یا مثلا الان تصور میکنیم که پاییز تبریز است و برویم در حیاط هی پاهایمان را بشوییم و روماتسیم بشویم یا ذات الریه کنیم و به شکل کاملا مازوخسیتی درمان کنیم خودمان را و بقیه شفای عاجل برای مرض های جدید بخواهند برایمان و صد البته وقتی همه در خانه هستند نمی شوند از این درمان ها انجام داد !! و اینها همه تصورات این ذهن مشوش است ! آن وسط شستن های بالکن هم یکهو هوس نوشتن به سرمان بزند چون تیک های مغزی در گذرند و گاهی باید نگاهشان داشت تا در نروند زیادی !

بعد از آن وسط ها کمی دیرتر یا زودتر :

قنبر را میبینم و می گویم : « سلام جیگر . دلم برات شده اینقد ... فدات بشم الهی . داداش خوش تیپ خودمـــــــــــی . بهت افتخار میکنم همیشه . بوووووس بوووووس » بعد قنبر هم متعجب از اینهمه فوران احساس از جانب من می گوید که : « ها یادته با دمپایی می افتادی به جونم یا مشت میزدی به این دستای بی جونم ؟!! » و من هم نگفتم که دلم برای همین زدن هایم تنگ شده که صد در صد به خاطر زبان دراز و این سر به سر گذاشتن هایش بوده !! و صد البته ماچ که حین گذشتن از گیت فرودگاه دستش را بگیرم و بگویم : « آی آی ! بی دادن عوارض به من عبور از خاک وطن ممکن نیست ! »

این وسط هم نمی دانم چرا با اینکه مدت زیادی نیست که رفته اما دلم امسال عجیب برایش تنگ شده و خیلی جالب است که خواهر باشی و بعد از دو سال یکهویی به این نتیجه برسی !

با آقا جونم حرف میزنم و او طبق روال همیشه روزها را می شمارد و تاریخ میزند و برنامه می چیند تا بداند من چه موقع باز خواهم گشت . و من با خنده می گویم : « شما امر کن هر وقت خواستی میام » بعد یکهو دلم هوای آن روزی را می کند که کل خانه و خانواده گفتند : « امروز جمع میشیم نسرین رو میزنیم چون زیادی شیطونی کرده و صد البته لیدر این برنامه هم قنبر بود » که به آقاجونم گفتم و آقا جونم رو به همه گفت : « من میرم بخوابم ولی حواستون باشه ها ! کسی به نسرین من چیزی بگه با من طرفه ! » و همه از اینکه جبهه ی من فرمانده ای چون آقاجونم داشت عقب نشینی کردند برایم شد باعث افتخار !

بقیه هم که همین طور .

آها ، دلم برای نسیم هم تنگ شده تا با هم بنشینیم درون اتاق من و مدام حرف بزنیم و بخندیم و نسیم گاهی هم گیر بدهد به تابلویی که زمان های نوجوانی کشیده بودم و بگوید : « گفتی این اثر رو یه هنرمند فرانسوی هم کشیده ؟ » بعد قاه قاه قاه قاه بخندیم و مامان هم بیاید بگوید : « من چایی نیارم تو چایی نمیاری ؟ » من هم بگوید : « نه نسیم چایی نمیخوره ! » نسیم هم باز لبانش را اینجوری اینجوری کند . همون جوری که ادایش را در می آورم و خودش می داند یعنی : « من چایی میخوام » خدا را هم شاکرم که فعلا اینترنتش قطع است تا باز اینجا هم هی نگوید : « چایی میخوام » . ( خدایی نسیم چقدر لاو اومدم الان برات ! )

با هر کدامشان که حرف میزنم انگار وارد دنیای خودم شده ام . انگار دنیای من جایی ست که خنده های عزیزانم باشد . خاطره هایشان باشد . بین کسانی که دوست داشتنشان بی ریاست و تو را می خواهد به خاطر خودت ... هیچ وقت تنهایت نمی گذارند و هر لحظه به وجودشان ایمان داری و محبت های الکی نثارت نمی کنند . میدانی محبتشان راستین است . چون دوست راستین تو هستند .

بین همین گفتن ها یکهو گزارشگر نود از پسر بچه ی زلزله زده ی روستایی در کلاس درس میپرسد : « طرفدار کدوم تیمی ؟ » و او هم دختر پشت سرش را نشان می دهد : « طرفدار تیم این » دخترک از سر خجالت سرش را به زیر انداخته و با پاک کنش ور میرود . گزارشگر میپرسد : « تیم این کدومه ؟ » و پسرک میگوید : « تراکتور » و من آنچنان قهقه ای میزنم که هر وقت اسیر غربت می شوم حواسم پرت می شود و جایش می گذارم بین دوست داشتنی هایم ... بلند می گویم  : « ای ول به مرامت !! خیلی از امروزی های مثلا عاشق باید بیان از تو یاد بگیرن خدایی . میام میبرمت کلاس درس بذاری واسه مردم ... » و بعد باز قاه قاه میخندم جوری که دلم درد میگیرد یکهو .

بعد من یک زمانی از سر لج و مردم آزاری میگفتم که : « فردوسی پور را دوست ندارم » ولی امشب میخواهم اعتراف کنم که خیلی دوستش دارم . از بس که تیزهوش است . مثل مایکل اسکافیلد فرار از زندان یا مثل شریعتی و فروید . البته الان که فکر میکنم میبینم عاشق خیلی ها هستم که دیگر در مجال تعریف در اینجا نمی گنجد ! اصلا من عاشق آدم های تیزهوش هستم . آدم هایی که نیازی نیست برای هر حرفی که بهشان میزنی دلیل برایشان بیاوری و ناگفته و حتی از سکوتت هم میخوانند و زود می گیرند منظورت چیست ... و برداشتشان نه به چپ میرود نه به راست نه به بالا نه به پایین نه به خانه ی همساده ، لذت میبرم . از اینکه فردوسی پور حرف حق را قبول میکند و حتی وقتی این همشهریان من بابت آن اس ام اس های درصدی از دستش عصبانی بودند آمد و شفاف سازی کرد . رک حرفش را زد و شجاعت این را هم داشت که در باقی موارد عذرخواهی کند . حالا هم که امضای جعلی را کشف کرده و با متخصص تماس گرفته تا نوع امضاء را از چپ به راست و از راست به چپ کشف کنند مشغول حظ بردن هستم ! خدایا وقتی خلق میکنی فقط آدم تیزهوش خلق کن که من هی دوستشان بدارم ! امشب به جای این شماره ها به 200090 اس ام اس " دوست دارم عادل . عادل یه دونه ای " نفرستم خیلی است ! دیوانگی است دیگر . قبلا این کار را کرده ام وقتی گفت : « هر چه میخواهید برایمان بفرستید که هزینه اش برای کمک به زلزله زدگان اختصاص می یابد » تیپ لاو آمده ام امشب . کاش مایکل هم موبایلی چیزی داشت از این اس ام اس ها برایش می فرستادم ! و هی دلبری میکردم هی میخواستم تشریف ببرم درون چشمش و بعد دلش و خوب باشم و هی باز دلبری میکردم !!! خوب است قهقه زدم و اینقدر جوگیر شدم ! قهقه مرا میزد چقدر جوگیر میشدم ؟! چه جلافت ها !!  حالا هم از دم همه را دوست دارم . فردا را خدا داند !!


این آهنگه به برم بود و من چون گوش هایم در مواقع حساس بسیار عالی می شنوند ! " بروم " شنیدم ! خب دیگر بروم دیگر ... بروم که همیشه زیاد حرف میزنم . خوب است کمتر سخن بگویم ... خوب است لال باشم مثل آنیتا که شش سال داشت و نمی توانست منظورش را برساند چون نوشتن هم بلد نبود . گاهی کسی که نوشتن بلد نیست سخن را کوتاه کند بهتر است . من هم که بلد نیستم و قربان این فکم بروم همچنان با این بلد نبودن در سخن گفتن باز هم کش آمده است . آآآآآآ آآآآآا ! این هم مهر و مومش ! فقط قبلش بای بای کنم ... که من بروم . خوب دیگه ... رفتم دیگه ... اینم از در .


پی نوشت مخاطبی : دوست عزیزی که تو خصوصی از من آدرس نمایندگی برند در تبریز و بهترینشان را از من خواسته بودید ! ای ول که مایه دارید با این قیمت ارز و به دنبال برند ! بعد کدامین برند آخر ؟ بعد کفش یا لباس ؟ لوازم خانه یا چیز دیگری ؟! چیزی که زیاد است برند می باشد ! بعدترشم یه ایمیلی چیزی می گذاشتی خوب بود ها ! مجبورم اینجا پاسخگو باشم خلاصه ! یک سر به این لینک بزن . همشهری ماست و کارش معرفی تبریز ! گشتم گشتم همه اش را یک جا تو این وبلاگ برات پیدا کردم ! ازتون هم ممنونم که باعث شدید من بین عکس های این وبلاگ خیابان خودمان و حتی از لای درختان سرسبز گوشه ای از خانه مان را ببینم ! نه که بیست سالی هست نرفته ام ولایت برای همین عرض میکنم ! بگذریم ... خب طی گزارش های واصله از جانب مایه دارانی که به گوش ما رسید اگر از جمعیت ذکور هستید " دامات" و اگر از جمعیت نسوان هستید " لارا "  به شما توصیه می گردد . برندهای ترکیه ، لیسانس کشورهای دیگر را تحت اختیار چین نگذاشته اند و مستقیم از خود ترکیه وارد می شوند ! از ما گفتن بود حالا ! ( اسمایلی نسرین بازرگانی )