از ۱۳۸۵

ضد حال

ضد حال هایی میخوریم بس ملس !

گفتم که بدانید ضد حال خورمان ملس است . شما هم می توانید ضد حال بزنید . به هر حال نسرین همیشه ذوق می کند تا نگذارد فکرش و روحش خسته شوند ولی با این ضد حال ها خسته تر می شوند . دوباره باز هم درست نمی شود و باز هم ذوق می کند ! الان هم قرار نبود بیاییم آپ کنیم . چون باید جایی میبودیم . ولی چون ما بدهکار هستیم به راه ها ، باید این راه را می رفتیم و بدهی مان را پرداخت می نمودیم تا بقیه ی دوستان به خوشی شان برسند غریب کشی کنند بعد هم دلشان بسوزد . بعد ما برگردیم و آنها پی خوشی باشند باز . والا بخدا ما خود را به آب و آتش می زنیم تا همیشه غریب نواز باشیم و آب در دل کسی تکان نخورد !!! با اینکه اصلا هم بلد نیستیم به کسی بگوییم " قربونت برم " . آها ! ما از این عبارت های " قربونت برمو فدات بشمو بمیـــــــــرم منو عزیــــــــــزم " های الکی به شدت بیزاریم و کلا روی اعصابمان پیاده روی می کنند این حرفهای الکی . فرق راستکی و الکی را هم تشخیص می دهیم . برای چه اصالت این حرفها را زیر سوال میبرند بعضی ها ؟ همین طور مثل برگ درخت ریخته بر زمین این تعارفات مرسوم !! ضمیر مالکیت ِ " میم " را بی حرمت می کنند . مگر هر چیز را می شود داشت ؟! برای به دست آوردنش نباید زحمت کشید ؟ نباید صبور بود ... زجر کشید ؟ آنان ادعاهایی بار می زنند کیلویی ... بیا بردار و ببر و حیفش کن ! جان مفت ... ارزش مفت ... حرمت مفت ... آبرو مفت ... معرفت مادی ... گران ! وسط دعوا با دستی که به یقه ی طرف شده و چشمانش در حال قورت دادن طرف است یک" عزیز من " ی وسط فحش هایش هم می گوید بیا ببین ! آدم باید به کسی بگوید " عزیز دلم " که واقعا عزیز دلش باشد . فدای کسی بشود که واقعا بی او نتواند نفس بکشد ! یعنی چه که به یک کفش درون ویترین هم می گویند " عزیـــــــــــــزم " به دوستشان هم می گویند " عزیــــــــــــــزم " وا !!!! والا خب !!! بعد : « آقای ددی هم دعوایمان می کند که چرا هی لاغر میشی ؟! » و بعد ورزش را بر ما ممنوع می کنند ! که : « زشته جلوی فامیل !!! فکر میکنن از سومالی اومدی !! » ای باباااا چه ربط به ورزش دارد ؟! پای فامیل این وسط چه کاره است ؟! بابا خب گوشت به تنمان نمی ماند با این حرفهای مرسوم در کوچه و خیابان ! اصلا دیگر بهتر است ما زیپ دهانمان را بکشیم چون با یک سری تعارفات نمی شود جنگید ! 

خدا را سپاس که ما از این لهجه ها نگرفته ایم و استعداد یادگیری اش را هم نداریم ! اصلا اگر از عبارت ها در سخنان ما مشاهده شد ، تعارفی نبودنش حتمی ست و راستین .

باز زدیم به حاشیه و چرت و پرت گفتیم که یادمان برود چقدر دلخور شده ایم با اینکه خندیدیم . ولی نشد که نشد !

به قول ژاله : « تو باید همیشه رفتار همه را توجیه کنی » توجیه نخواهیم کرد زین پس ! خود خواه خواهیم گشت . مثل خود خواهیتی که در سر تا پای این پست نهفته بود ... از همین ما گفتمان هم میدانیم خودمان ! به هر حال ما حلاجیم بر سر دار !!!

فعلا اعصاب معصاب یخومده !


حسادت به مژگان

بابا بعد از نایب قهرمانی تیراختورمان به من گزارش می دهد : « آره اینجا قیامته . همه تو خیابونن . بزنو بکوبه ها ! تو هم برا خودت یه فشفشه روشن کن دخترم . چرا اینقد آروم شدی آخه ؟ » می گویم : « هعیییی بابا من که همیشه آروم بودم . اینم روش . دیگه با این وضعی که دو دستی قهرمانی را برداشتند تقدیم تیم قهرمان کردند باید به کبریت قانع بشم و من هم مثل بقیه یاد محسن ترکی و این عبدالله ممبینی رو گرامی بدارم » . بابا هم که دیگر آخر فوتبالی بودن است می پرسد : « اینا کی ان ؟ » می گویم : « پسر عمه های بعد از اینم ! »


بعد در حالیکه شانه ام زیر سنگینیه تیلیفون خم گشته و قناعت از کل نگاهم می بارد و آب هم نیست چون شناگر هم نیستم چشمم می خورد به طاق افق درون کامی . عکس بچه ی خانه را گذاشته ام روی پس زمینه ی کامی . این عکس را از بین هزاران عکس با جستجوهای کریس کلمبانه یافته ام ! چون قنبر در آن هست و خیلی دوستش می دارم . زمستان امسال در سفرش مابین تعطیلات دو ترم به یکی از شهرهای شلوغ و توریستی آن کشور گرفته است . یک کاپشن دو تکه بر تن دارد . شال گردنش را بسته به دور گردنش و یک جی پی آر اس بدستش . خوشبختانه فرصت کرده موهایش را کوتاه کند و از هیپی شدن جلوگیری بنماید . دارد به دوربین می خندد . آنقدر قشنگ می خندد که چال روی گونه هایش عمق می گیرد ... نمی دانم این چال روی گونه از چه کسی به ارث رسیده در این خاندان ؟! واقعا برایم جای سوال دارد ها ... داشتم می گفتم . او آنقدر قشنگ می خندد و دل خواهر می رود تا به کجاها ... خواهر هم حسودی می کند به مژه هایی که اصلا در عکس معلوم نیست . چون کمی تاریک است . هوا ابری است . به هر حال ، این مانع نمی شود تا هنر عکاس عکس های بچه نادیده گرفته شود . جوری از بچه ی خانه عکس می گیرد که این قنبر نقش بک گراندی را برای منظره بازی می کند یا مثلا نقش یک نقاشی ئه محو را بر روی دیوار ! مثلا خواهر باید بگردد درون عکس و یک چیز محوی را بیابد که دو نقطه است و با بررسی های موشکافانه متوجه شود که آها این ها دو چشم هستند . بعد با بررسی های کارشناسانه ی بعدتر به این نتیجه برسد که شاید ، احتمال دارد ، ممکن است ، اگر خدا بخواهد و با اجازه ی بزرگترها و کلهم اجمعین ، این دو چشم متعلق به قنبر است ! یا دیگر از اینکه قنبر را بک گراند قرار بدهد دلش به رحم آمده باشد یک کله ای ، دستی یا پایی از قنبر معلوم است ! ننه قنبر زل می زند به عکس و می گوید : « چشام خیلی ضعیف شده . باید عینکم رو عوض کنم . بچمم نمیبینم دیگه ! » بعد من می گویم : « ننه به گیرنده های خود دست نزنید . اشکال از فرستنده است » بعد ددی قنبر بیاید که : « دخترم اون عکسای بچه رو بده ببریم چاپش کنیم » باز من بگویم : « بابا خیلی هنری شدیا ! میخوای چاپشون کنیم مردم بیان پازل حل کنن تو این تصاویر و بعد ساعتها به عکس خیره بشن و از دید مکتب مفهوم گرایی یا نه اصلا فراماسونری به این تصاویر نگاه کنند ؟ »  خواهر می داند که بچه ی خانه در تصاویر هست ها ولی نیست . به هر حال خواهر همچنان در فکر است که " کووووفت " واژه ی زیبایی ست برای هر موقعیت ! موقعیت دعوا و فحش ( البته در مواقع نادر ) ، موقعیت رمانتیک و الهییییی ، موقعیت کم آورده ام و نمی دانم و اینها . کلا خیلی به درد بخور و کار راه انداز است و دعای خیلی از جوامع بشری و فدایی بدرقه ی سازنده ی این واژه است !  ( حالا شاید یک روز عمری باقی بود و واژه نامه ی کووووفت را برایتان چیدیم که هر کوووفت در هر مکانی چه معنایی را می دهد ) در نتیجه خواهر " کوووووفت " را بر زبان رانده و همچنان به دنبال مژگان می گردد . مژگان خانوم نه ها ... مژگان ! صد البته که خواهر به مژگان خانوم حسادت نمی کند چون به نانو حسادت می کند . این نانو هم که خیلی ها الان در پی اش هستند دلبرکی ست و لایق حرفهای مریمی !!  البته خواهر حسادت نمی کند ها ... این یک حس گنگ است . یک حس گنگ که قضیه دارد . نه قضیه ها دارد . حالا شاید برایتان گفتم چه قضیه و هایی !


این مژگانی که خواهر مهربان و باز هم مهربان به ایشان حسادت می کند قد کشیده بر طاق چشم ... عشوه ای آمده خمیده ! به هر حال این اتفاق افتاده و مژگان های این بچه ی ده وجبی بلند آفریده شده اند !! این واقعیتی ست تلخ برای خواهر و شیرین برای ننه قنبر که باید قبولش کرد . حتی اگر در عکس مشهود نباشد هم باید این را ذکر کرد که این بچه حق مرا خورده است و من شاکی ام بابت این موضوع و حسادت حق من است !


اصلا این پست هم نوشته شده که حسادت به مژگان های بلند جلوه گر باشد و باقی قضایای نوشته شده به حاشیه زده شده اند .


بعدش هم جا نبوده در این عکس ، عکاس گفته طوری بایست که مژگان های بسکتبالیستت معلوم نباشند و منظره ی پشت سرت که باران زده است معلوم باشد ... زمین آنجا خیس است ... مثل کیبرد من !

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

کدام آدم عاقلی به حین پوست کندن پیاز به افق خیره می شود آنهم درون کامی ؟!

پاسخ : اصلا آدم عاقل پیاز پوست نمی کند چون چشم هایش خراب می شود !!! اون روز یه خانومه گفت ( آیکن پیاز آماده در فروشگاه شهروند )

برای تمام زندگی ام

برای کاری آمده ام سر کامی . وقت تنگ است باید کار را انجام بدهم ... اصلا دلیل آمدم انجام کاریست ... آن وقت سر از مدیریت وبلاگ در آورده ام . دستم به انجام کاری نمی رود . میرود ها . باید بخواهی که کار کند ... اما وقتی به فکر اینم که دورم ازش ... هر چند میدانم نزدیکم ... نمی شود ! دست هم کار نمی کند مثل فکر . فکر به اینکه اگر دلبستگی به او نبود چطور میشد معنای زندگی را یافت ؟
چطور خود عشق جلوی چشمت در جریان باشد و بگویی " این حس گنگ است " !
روشن تر از او ؟
باور نمی کنم کسی او را داشته باشد و بگوید " زندگی بیهوده است " !
عشقی که فرسایشی درش نیست ...
دوست داشتنش به اوج میرساند آدمی را ... نه به حضیض ... نه به سقوط ... نه به سکون .
باز فکر میکنم به این که چه بنویسم برایش ؟!
چگونه برایش بگویم که دوست داشتنی ترین حس روی زمین است خواستنش و داشتنش .
چگونه برایش بگویم که فداکاری هایش برایم ... دنیاست . این دنیا با آن دنیایی که می سازیم فرق دارد ... این دنیا را نمی شود توصیف کرد . این دنیا آنقدر بی کران است که هر گوشه به گوشه اش را میگردم برای داشتن لبخندش ... برای آغوشش ... برای اخم های شیرینش ...
حتی دیدنش هم دلتنگی می آورد ... بودن در کنارش هم .
حتی بوسیدن دست هایش وقتی سر بر زانوانش گذاشته ام ... وقتی غرق بوسه اش هم می کنم سیرابم نمی کند . تشنگی ام رفع نمی شود ... مثل کسی که آبی شور می نوشد ...
واج ها را چیده ام ... واژه ها ساخته شده اند ... واژه ها ، جمله شده اند ... جمله ها ، جمله ها آورده اند در پی هم ... کتاب ها شده اند مثنوی ... اما باز هم ناتوان بوده اند در توصیف دوست داشتنش .

برای مادر و تمام مادران این سرزمین که مهرشان پیونده خورده با نگرانی ... با آیه الکرسی خواندن ها ... با اسپند دود کردن ها ... با نگاه های بدرقه کننده ... با ضربان های قلبشان که مثل قلب خدا می تپد ...

مادر عزیزتر از جانم ... بهشت روی زمینم ... اگر در دوزخ هم باشم بهشت را دارم ... وقتی تو را دارم . داریم به روزی که بهانه ی قدردانی از توست نزدیک می شویم و من دلم می خواهد پیشواز کننده باشم برای این روز قشنگ . روزت مبارک تمام زندگی ام .

حس ِ بد ، حس ِ خوب

پست قبل را گذاشتم جلوی چشمان نازنین مادرم تا بخواند . پس از خواندن ، قسمت نظرات را هم برایش باز کردم تا بخواند ... پس از خواندن نظرات و در قبال درخواست من برای سوالی که لیلا خانوم پرسیده بودند ، قلم را برداشت و در اوج خستگی و یک خروار کارهایش این نوشته را نوشت :


""سلام دوستم

خیلی خوشحالم که این نوشته را خواندی و با صداقت حرف دلت را زدی ... خوشحالم که مخاطبی دارم که حرفش را میزند .


دوست خوبم


یادم است وقتی از هر کسی بپرسیم که چرا به دنیا اومدی ؟ جواب نمیدانم چون نقشی نداشتم را می شنویم .


و قبول کردیم ... چشم به دنیایی گشودیم که از قبل همه چیزش برای ما تعریف شده و محیاست ... از نفس کشیدنش تا ...


ناخواسته فهمیدیم که تابع دیده ها و ندیده ها باشیم که غیر از این کاری نمی توانستیم بکنیم .


وقتی بزرگ می شدیم قبول می کردیم که دست نزن - نکن - بخور - نخور - و نمی دانستیم ولی تابع بودیم .


وقتی از میان پیچو خم های زندگی گذشتیم در همان پیچ های اول ماندیم و می خواستیم که باشیم ...

وانمود کردیم که هستیم ...

باید عبور می کردیم ...

 برای محکم ماندن خواستیم از همان ندیده ها ولی شنیده ها .


چطور بخواهیم - چرا بخواهیم - چه بخواهیم - دل می خواهد و تعامل دلها ... باید سپرد به خودشان ...

از شأن چیزی کسر نمی شود ...

در قبالش چیزی نمی خواهند ...

نه برگه ای - نه امضایی - نه وجهی ...

فقط دلی به وسعت عشق ... بده و منتظر باش .

برای خواستن توانایی می خواهد ... پس بخواه .


یادم است برای یک وام یک میلیونی چقدر دویدند - چقدر خرد شدند - ملتمس این و آن شدند - تحقیر شدند تا چند ضامن آبرویشان را در قبال یک میلیون خریدند ! تحقیر - خم و راست پیش بزرگ و کوچک - که خمیدند ...

نمی شناختند تا عاقبت آن که خوشحال بودند و چه کسی داشتند که شدند تا ........


یادم است برای ثبت نام فرزندم در مدرسه ای که جرمش نبودن در محدوده بود به بزرگ و کوچک رو کردیم - واسطه قرار دادیم  که خواستیم و دویدیم و بله و خیر گفتیم و خرج کردیم که ...........

چه حس خوبی بود وقتی موفق شدیم  از ندیدهایی که عاقبت پرونده ما را ...........


یادم است ....


یادم است ....


و عافبت برگشتم به همان کوچه ها ...

در همان پیچ پس کوچه ها گشتم دنبال سیاهی و زیر طاق تکیه ای ....

رد پایی که مانده بود  ...

هیئتی

سر دیگی

ایستادم ...

دل به خودشان دادم و حرف زدم .

کسی حرفم را قطع نکرد - ضامنی نداشتم - نه امضائی -  نه برگه ای - نه وجهی ... خودم بودم و خودش ...

دست برداشتم و گفتم مخلصتم ...

مخلص خودت و دوستانت ...

خواستیم که نفس بکشیم - که زنده بمانیم - احتیاجاتمان مادی نبود ...

ماندن بود

زندگی کردن

چرا سماجت نکنم ؟

پس دست به بالا بردیم

از خودش

از انسان های خوب روی زمین

خواستیم

و داد ...

و ندادش ...

برکت ...

رحمت ...

مخلصتیم .


 حس این حس

درک می خواهد .

 فرهاد عشق را لمس کرد

در پی شیرین کوه ها و سختی ها را کند .

 عاشق بود .

عشق را حس و

بعد

لمس کرد .

حالا پی ِ چه... !

چشم ها را باید شست ... ""


در ادامه دلم خواست دیالوگی که برایم ماندگار است از فیلم " رنگ خدا " را در پس نوشته ی مادرم جای بدهم ... شاید ربطی نداشته باشد ... اما من دوستش دارم .

"" میدونی چیه ؟ هیچکی منو دوس نداره ... میدونم چون نمی بینم همه از دست من میخوان فرار کنن ...

معلممون میگه خدا شما نابیناها رو بیشتر دوست داره چون نمی بینید .

ولی من گفتم خانوم اگه خدا ما رو دوست داشت چرا ما رو نابینا کرد که تا اونو نبینیم ؟

بعد گفت خدا دیدنی نیست ولی همه جا هس میتونین اونو ببینین ... شما با دستاتون میبینین .

حالا من دستامو همه جا میگیرم تا شاید دستام بخوره به خدا و بتونم اونو ببینم ... تا هر چی تو دلم هست بهش بگم ... ""


حال من از ندیده ها خوب می شود ... همان قدر که از دیده ها گاهی بد می شود .

حال من بسته به ندیده هاست ... به امید ... به انتظار ... به عزت ... به حرمت ... به برکت ... به حس ... به حس ... به حس ...

سلام مادر

"""سلام مادر ......


کوچه ها که سیاهپوش میشه یادم میندازه خبریه ...
 وقتی میان دنبالت که نمیای ؟ تازه میفهمی عقبی ...
حیرون این غم این روزهایی ...
غمی که با همه غم های عالم متفاوته ...
یه جوری غریب دلت آشوبه ...
سفره ها انداخته میشه ... مجلس ها بر پا میشه ... نوحه ها خونده میشه ... سینه ها کوفته میشه ... اما هنوز دلت وا نمیشه ...
غم غریبیه این غم ...
 شاید شیرین راه رو مادران سرزمین من پیدا کردن ... برپا کردن بساطی برای خیرات ...
 برای جمع کردن همه  دور یه دیگ ... بوی خوش گلاب ... صلوات ... بی بی ...
دلم نمیخواد حرفای روشنفکری رو این روزها گوش کنم ...
 دلم نمیخواد انواع آسیب شناسی های درست و نادرست رو تو این روزها بشنفم .... دلم همه معصویمت و سادگی مادران سرزمینم رو میخواد بی هیچ نقدی ...
نظری ... پز روشنفکری ... دلم فقط  تنگه دیدن قطره های اشکی شده که با گوشه چادرها پاک میشه ...
این روزها دوست دارم چشام رو زوم کنم و فقط همین ها رو ببینم ...
...
میدونم دیوونه ام ... و به درستی خیلی وقتها مورد عتاب قرار گرفتم که اوهوی دیووونه ...
 یعنی چی ؟ داش رضا ؟ ... داش علی ... داش حسین ... با این بزرگا هم شوخی ...
اما خوب دیوونه ایم دیگه ... بازم میگیم  و هیچ حس بدی هم بهمون دست نمیده ...
 اما وقتی سخن از بی بی میشه ...
زبون قفل میکنه ...
عقل میایسته ...
دل تکون میخوره ...
نمیتونم هیچی بگم ...
به خودم نهیب میزنم ... ادب ..... ادب ..... ادب...
بعد میگم هزار بار تکرار کنم..... ادب آداب دارد... ادب آداب دارد ...
 و من هیچوقت آداب ادب رو یاد نگرفتم ...
با خودم میگم یادت باشه ...
ادب برای بی بی .... میتونه حتی آدمی عین تو رو هم نجات بده ها ...
اینو به خوم و میگم و سی میکنم ... ادب ... ادب ... ادب ...
نهیب میزنم ... یادت باشه یه روزی  یه گوشه ای تو یه صحرایی یه حری فقط به خاطر ادب داشتن درباره بی بی حر شد ... آزاده ... و الگوی همه آزاده ها ...

حالا باید برم ... و لال بمونم ...
اما پی نوشت تو دعوتت باعث شد بازم بمونم ...
حالا نمیدونم باید چه جوری بگم به بی بی ...
من ؟ من با بی بی حرف بزنم ؟ ....
به بی بی سلام کنم ؟ ...
 روم میشه ؟ ...
.....
چه کنم ؟ ....
میبنم نازنین مادرت برای اینکار تو رو دعوتت کرده بری پیشش ...
تقلب میکنم ...
منم  راه میفتم ...
از مادرت یاد میگیرم اگه روم نمیشه مستقیم
بگم سلام بی بی
 وجود مادران سرزمینم رو واسطه قرار بدم ...
حالا وقتی تو در رو باز میکنی ... و وارد حیاطتتون میشی
 منم
میرم بهشت ... که به نام بی بی مزین شده ...
میگم یاد گرفتم بی بی ... 
واسطه داریم ...
بلند داد میزنم ...
سلام مادر ...
سلام مادر ...

پی نوشت :  تو نظرات!!!!!! از نازنین مادرت تشکر خوب تقلبی رسوندن
شهادت بی بی عالمین ... اسوه مهر و پاکی و آب ... تسلیت . """



پی نوشت : چند روز بود که میخواستم بنویسم اما هر ذوقی که مناسب نوشتن برای بانوی دو عالم نیست . نوشتن هم آداب دارد ... گقته بودم تقلب خواهم کرد و از ذوق دوستانم بهره خواهم جست نیاز نیست که نام نویسنده اش را بگویم ! پر واضح است که نوشته ی یک دیوانه ای ست که بیسوات هم هست ! از نظرات پست پایین کش رفته ام تا بگویم : این هم ذوق ... این هم غمی خواستنی برای بانویی خواستنی ... بانو مرا ببخش که همیشه کم می آورم . با واسطه آمدم باز هم ... شما که خبر دارید از دل واسطه ها ! می پذیرید نه ؟! می پذیرید .

مانور زیر دریایی ها در خلیج فارس ِ پایتخت


در گفتگویم با ننه اظهار می دارم که : مراحل سبزی پاک کردن بی من نمی شود خلاصه ! تازه آن روز هم کار دارم و نمی شود که باشم ... پس این نذری را بیندازند به چند روز آن ور تر .
 ننه می گوید که : ببینم حالا !
و من سماجتی وار می گویم که : ها فلانی مهمونه گفته اون روز مهمونیش نباشه تا بتونه باشه برای همین  اون روز که من میگم نمیشه خب ! ( این یعنی ناراحت شده ام و خلاصه همه چیز باید طبق خواسته ی من باشد )
 ننه اندکی فکر می کند و باز می گوید : به خانومتون بگو من هفته ی بعد نیستم درس نده !! ( این یعنی اینکه تو باید برنامه ات را جوری هماهنگ کنی خلاصه )
بعد دوباره من غرغرانه می کنم که : باشه اصلا . بیسواد میمونم مخشامو هم نمیبرم به خانوممون نشون بدم میام !
 باز ننه می گوید : همون روز راه بیفتی شب میرسی بعد صبحش هم آش پزونه ! یکی دو ساعت خواب بسته . مثلا سبزی پاک نکنی چی میشه ؟ ( این یعنی اینکه خودم کارهایم را انجام میدهم تو به مخشهایت برس )
 بعد سرانجام من شکست خورده " باشه " ای گفته و دو بامپی میکوبم بر سرم که بالاخره که راضی ات میکنم ولی زمان میبرد ... حریف فرمانده کل قوا می شود ، شدا ... ولی زبان ریزی لازم است ! فرمانده هم مادر است خلاصه ... بهشت زیر پایش است خلاصه ... نمی خواهم دست تنها باشد . تازه اینجا بانویی مهم است که بانوی بهشت و همین جاست ...

بعد یکی از بزرگترها زنگ می زند که : میخوای با هواپو بیای ؟
طبق معمول جواب من : نه !
بعد اصرار پشت اصرار که : بزرگتر هر چی گفت بگو چشم !
طبق معمول جواب من : نچ ! اصلا با قاطر میام نه نه با شتر میام . با خط واحد سوپر دو لوکسو اینا میام . با کشتی میام . با قایق میام . با زیر دریایی میام . با کلک میام اصلا !
بزرگتر قاه قاهی زده می فرماید : خط واحد این ورا سرویس مهد کودک نذاشته هنوز .
من : میاد . من میارمش ! ولی میام میام میام !
بزرگتر : اه ا . ای بابا ! اصلا با هر چی میخوای بیا . کچلمون کردی تو ... قلدر !

و دو روز پیش به این نتیجه رسیدم که می شود با زیر دریایی سفر کرد ...  آخر " خلیج فارس به کویر لوت آمده است " که آن هم به خاطر نیت ما بوده است !



پی نوشت : بانوی " آب و آیینه " باید راضی باشد تا رو سیاهی چون من آنجا باشد ... اما کلا سماجت خوب است برای گرفتن رضایت .