اتفاقی فهمیدم تولدشه. سحری برای تولدش ماشین و تفنگ خریده بود. چند روز زودتر رفته بود پیشواز. شهره مادرش، گفت: "خاله سحر براش کیک درست کن". از تو هال گفتم: " مجتبی! کیک تولدت با من" . سر به زیر و آروم یه لبخند زد و زیرپوستی ذوق کرد... تفنگشو گرفته بود دستش و پله ها رو بدو بدو میکرد و مایسا رو به رگبار می بست. سر کار خیلی خسته شده بودم. ولی یادم بود به پسر کوچولوی سرایدار قول دادم. رفتم قنادی یه کیک خریدم با یه شمع شش! ساعت نه و نیم رسیدم خونه. کیک رو گذاشتم روی میز. دلم میخواست بیهوش بشم و کسی کارم نداشته باشه. هر کسی یه گُوشه ای سرش گرم بود‌. مایسا بدو بدو دوید که: "مجتبی! نسرین برات کیک خریده". دوید سمت مایسا که: "بذار ببینم کیکمو" مایسا هم کیک به دست بدو بدو رفت به سمت یخچال طبقه بالا در آشپزخونه رو قفل کرد. با چشمای نیمه باز از خستگی یهو دیدم لباس پلوخوری پوشیده، نوک جورابش پاره ست... چشماش میخنده. مایسا هی صدا میزد: " بیاین دیگه" هر کسی مشغول کاری بود. چشمای من خسته بود. چشمای مایسا پر از شیطنت... چشمای شهره شرم و تشکر... چشمای سحری داشت پی امای گوشیشو میخوند... چشمای مجتبی ذوق داشت... زندگی تو چشماش در جریان بود. مایسا تو آلاچیق مثل یه نگهبان نشسته بود بالای سر جعبه ی کیک تا نذاره مجتبی کیکشو ببینه... مجتبی هی میپرسید: "کیکم خوشگله؟ بزرگه؟ چه رنگیه؟ میذاری ببینم؟" کم کم همه جمع شدن. آهنگ تولدت مبارک رو روشن کردیم. سحری چایی آورد. کیکو از جعبه درآوردیم. مادرش گفت: " نسرین خانم شرمنده کردین" پدرش گفت: "خانم خیلی خیلی شرمنده کردین" من حواسم به ذوق حاکم بر وجود مجتی بود... به اینکه این ذوقشو چند میفروشه؟ میتونم بخرمش یا نه؟ مطمئنم بوس های اون شبش، هدیه هاش از تک تک ما، همه ش براش ذوق بود... با همون جوراب پاره بهترینو قشنگ ترین صاحب تولدی بود که دیدم. امروز رفتن مشهد تا برن قوچان عروسی داییش. خودشو مادرش برای اولین بار میخواستن سوار هواپیما بشن. داییم براشون بلیط گرفته بود... چشماشون پر از ذوق بود. پرسید: "هواپیما سواری خیلی خوبه نه؟" محو در ذوق چشماش گفتم: " اگه تو مسافرش باشی خیلیییی خوبه" . داییم رفت بدرقه شون. پدرش برگشت که: " آقا تو رو خدااا شرمنده مون نکنید " داییم خندید: "به خاطر مجتبی ست..." اونا رفتن و من غرق در غبطه به حالِ خوش مجتبی... که ذوقت را چند میفروشی پسر؟