نینوش
کودک درونم دوست داشت که بیام بنویسم. منم قبول کردم با اینکه می دونستم خیلی از اون سال ها که راحت می نوشتم گذشته، بهش قول دادم تا هر وقت که دوست داره و میخواد حرف بزنه جلوشو نگیرم. اسم کودک درونم "نینوش" عه. همه می شناسنش و هر وقتی که برای داشتن چیزی اصرار میکنم می پرسن: باز نینوش درونت هوس کرده؟ آره دیگه. مگه آدمی نباید با کودک درونش دوست باشه و دوستش داشته باشه؟ من برای نینوش احترام زیادی قائلم. لوسش میکنم و هیچ وقت نمیگم "نه"دلش میخواد کودکی کنه، بذار بکنه چرا محدودش کنم؟ چی بهم میرسه وقتی محدودش میکنم؟ هیچی! جز اینکه یادم میره باید کودکی کرد، باید در لحظه بود.
حالا نینوش میگه بسه دیگه اینقدر از من نگو. فقط بگو اونایی که خواستنی و خوشبختند کودک درونشون همیشه در حال شیطنت و بازیه. به من بها بدید تا همیشه حال خوبی رو تجربه کنید.